سفالگری
با آب که در میآمیزد؛ جانی دوباره میگیرد
تا تحمل را آهسته آهسته بیاموزد
طاقت میآورد؛ ضربههای پی در پی پاهای ورزیدهی انسانی را
که سر انگشتان دستانش در انتظار اعجاز است.
گِل میشود و دوباره ورزیده میشود
در دستهای آنکه وجودش را پالوده میکند.
راه درازی در پیش است
تا پختگی، تا جاودانگی...
تن میدهد به گردش دوار چرخ که گویی
با ترنم موزونش؛ دلو آبی را از چاه میکشد.
تن میدهد به دستان گل آلودی که معجزه میکند
میآفریند، میسازد:
پیالهای، کوزهای، سفالینهای...
:«راز ماندگاریات اما در دل آتش نهفته است!»
سفالگر میگوید و دستهایش را میشوید.
کوره، تفتیده است.